وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم
متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون
منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و
آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون
...توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست
. من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام
فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی
خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش
قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش.
نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی
کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون
چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش
متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و
خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به
من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام
فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی
خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم
بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم
قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای
مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست
مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم.
جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی
، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند
زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم
که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من
فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :
"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام
فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی
خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه
بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ،
من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها
روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که
عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد
، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره
به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ،
با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه
من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام
فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی
خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره
حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد
زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم
که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری
فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه
بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام
فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی
خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم
که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی
اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور
تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ،
دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی
هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش
برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت
و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ،
میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من
یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من
خجالتی ام ... نمیدونم ... همیشه آرزو داشتم که
به من بگه دوستم داره. ....
ای کاش این کار رو کرده بودم .................
نظرات شما عزیزان:
نگار 
ساعت23:16---11 خرداد 1392
سیلووم
خعععععلی خوشمل بوود
موفق بااااشی...
پاسخ:
سلام . ممنون . شما هم موفق باشین
آدرس میذاشتی می اومدیم واسه تشکر نگار خانم
سومیتا 
ساعت11:11---5 ارديبهشت 1392
آپــــــــــــــــــــــــــــ ـــــم
پیشم بیاپمنتظر حظور گرمتم
سومیتا 
ساعت20:19---22 فروردين 1392
این داستانه خیلی زیبا بود
اجازه هست برش دارم؟؟
راستی تو وبلاگم تو قسمت تبادل لینک آدرس وبتو بذار سیستم تبادل لینک میکنه
الناز 
ساعت13:50---16 فروردين 1392
دیدی یونس جون دیدی دخترا نباید عاشق بشن چون اگه بشن روشون نمیشه به زبون بیارن و منتظر معجزه میشن اگرم معجزه نشد مجبورن عشقشون با خودشون تو گور ببرن
سحر 
ساعت21:09---11 فروردين 1392
سلام..من شما رو لینک کردم....
سحر 
ساعت20:56---11 فروردين 1392
سلام مرسی که به وبم سر زدید..وبه خوبی داری...موفق باشی...بدرود
دخترسایه 
ساعت18:37---10 فروردين 1392
سلاام اغا عجب عکسی گوذاشتی اون بغل!!!! زدی تو پوز کستیل(یه کاراکتر تو سریال ماوراالطبییعه!)بیا اینم ادرس
AVA 
ساعت16:53---10 فروردين 1392
آقا یونس با افتخار لینک شدی.
ava 
ساعت9:13---10 فروردين 1392
سلام آقا یونس خوبی؟
سال نوت مبارک.
من از وبت خیلی خوشم اومد.
با تبادل لینک موافقی؟
اگه آره بهم خبر بده.
یاسی 
ساعت0:15---10 فروردين 1392
سلام من که وبلاگت رو خیلی دوست دارم
پاسخ:شما لطف داری یاسی جون
نازنين 
ساعت23:37---8 فروردين 1392
نازنين 
ساعت23:10---8 فروردين 1392
عجب آدميه ها اعصابمو خورد كرد چي ميشد زود ميگفت عاغا من عاشقتم اه اه اه خوب شد
eli 
ساعت20:17---8 فروردين 1392
سلام
من لینگت کردم
hadi 
ساعت19:01---8 فروردين 1392
ستاره 
ساعت17:30---8 فروردين 1392
سلام قشنگ بود
یونس جان هم آپ کردم هم قالبمو عوض کردم هم کامنت میخوام هم نظر درمورد قالبم
منتظرما
شهرام 
ساعت19:43---7 فروردين 1392
به به چه رمانتیک بود یه بار خونده بودم ولی بازم تحت تاثیر قرارگرفتم
قشنگی داستان به همین بود که بهم نرسیدند
پاسخ:مرسی ولی کاش میرسیدن . خودت بودی هم اینو میگفتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟